یادداشتهای قاصدک
اجتماعی
درباره وبلاگ


در کتابی خواندم که میزان فرزانگی و فهم و درک انسانها بر دو عامل استوار است ؛ گفتن سخنی دلنشین و پسندیده و داشتن دلی سخن پذیر. دوست عزیز به وبلاگ یادداشتهای قاصدک خوش آمدید . مطالب وبلاگ من در خصوص سایبر و امنیت رایانه , مسائل اجتماعی و مذهبی خواهد بود . سعی خواهم کرد که با بیان مطالب متنوع , وبلاگ جذابی را خدمتتان ارائه کنم . ترجمه هایی که در این وبلاگ مطالعه میکنید بیانگر دیدگاههای نویسنده وبلاگ نیست . از این که لحظات گرانبهایتان را صرف بازدید از وبلاگ من می کنید متشکرم . هرگونه استفاده از مطالب وبلاگ با ذکر منبع بلامانع است . بنا به دلایلی تصمیم گرفتم که آدرس وبلاگمو از sorushafshar.blogfa.com به آدرس جدید mydandelions.loxblog.com تغییر بدم . و از این به بعد مطالبم رو در این آدرس منتشر خواهم کرد .
آخرین مطالب
نويسندگان

منشی رئیس با خود فکر کرد شاید برای گرفتن تخفیف شهریه آمده اند یا شاید
هم پسرشان مشروط شده است و می خواهند به رئیس دانشگاه التماس کنند.
پیرمرد مؤدبانه گفت: «ببخشید آقای رییس هست؟ » منشی با بی حوصلگی گفت:«
ایشان تمام روز گرفتارند.» پیر مرد جواب داد : « ما منتظر می مونیم. »
منشی اصلاً توجهی به آنها نکرد و به این امید بود که بالاخره خسته میشوند و پی کارشان می روند. اما این طور نشد. بعد از چند ساعت ، منشی خسته
شد و سرانجام تصمیم گرفت مزاحم رییس شود ، هرچند ازاین کار اکراه داشت.
وارد اطاق رئیس شد و به او گفت : « دو تا دهاتی آمده اند و می خواهند شما راببینند . شاید اگرچند دقیقه ای آنها را ببینید، بروند.» رییس با اوقات تلخی آهی کشید و سرتکان داد. نفر اول برترین دانشگاه کشور ..... ارائه دهنده چندین مقاله در همایش های علمی بزرگ دنیا و مجلات تخصصی ، صاحب چندین نظریه در مجامع و همایش بین المللی حتماً برای وقتش بیش از دیدن دو دهاتی برنامه ریزی نکرده است.
به علاوه اصلا دوست نداشت دو نفر با لباس های مندرس وارد اتاقش شوند و روی صندلی های چرمی اوریژنال لدر اطاقش بنشینند.
با قیافه ای عبوس و در هم از اطاق بیرون آمد. اما پیر زن و پیر مرد رفتهبودند. بویی آشنا به مشامش خورد. شاید به این دلیل بود که خودش هم در روستا بزرگ شده بود.
رئیس رو به منشی کرد و گفت : نگفتن چیکار دارن ؟!
منشی از اینکه آنها آنجا را ترک کرده بودند با رضایت گفت : نه . از پنجره نگاهی به بیرون انداخت و به اطاقش برگشت.
موقع ناهار رئیس پیام های صوتی موبایلش را چک کرد : 
" سلام پسرم ، می خواستم مادرت رو ببرم دکتر . کیف پولم رو در ترمینال دزدیدن ، اومدیم دانشگاه ازت کمی پول قرض کنیم . منشی راهمون نداد . وقتی شماره موبایلت هم را هم گرفتم دوباره همون خانم نگذاشت باهات صحبت کنم و گفت پیغام بذاریم. الان هم داریم برمی گردیم خونه ..."



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





پيوندها